خدای عزیزم!
از اینکه بابای نازمو بردی پیشت تاازش خوب مواظبت کنی ازت ممنونم
فقط گاهی بهش اجازه بده به منم سر بزنه
آخه منم دلتنگش میشم
(مهرنوش)
شاید کلاسی که ما در آن درس می خوانیم از این هم ویران تر باشد
شاید پای پوشی که با آن می خواهیم در صراط مستقیم قدم بر داریم از این هم کهنه تر باشد .
شاید آب گوارایی که می نوشیم از این هم کثیف تر باشد .
شاید باری که بر دوشمان است از این هم سنگین تر باشد .
شاید صفای کودکیمان را اینجا ، جا گذاشته ایم .
شاید خانه آخرتمان از این بدتر است .
شاید مردم نتوانند از پشت شیشه های غبار گرفته ی ماشین هایشان
، زیبایی و طراوت نوجوانیمان را ببینند .
شاید آنچه در دنیا می جستیم از این هم بی ارزش تر بود .
و شاید کودکی و پیریمان را اندوهی چنین فرا گرفته باشد .
چشمها را باید شست.......
دل خوش از آنیم که حج می رویم
غافل از آنیم که کج می رویم
کعبه به دیدار خدا می رویم
او که همین جاست کجا می رویم
حج به خدا جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک نیست
دین که به تسبیح و سر و ریش نیست
هرکه علی گفت که درویش نیست
صبح به صبح در پی مکر و فریب
شب همه شب گریه و امن یجیب
مکالمه با خدا.....
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمیده؟
یهو یه صدای مهربون!مثل اینکه صدای یه فرشتس ، بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم... قول داده امشب جوابمو بده
بگو من میشنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم ...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟
فرشته ساکت بود ، بعد از مکثی نه چندان طولانی :
نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو
دوست نداشته باشه؟؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار
بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض
گفت :اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو، هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:
خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم
بهت بگم تو رو خدا نذاربزرگ شم تو رو خدا...
چرا؟این مخالف تقدیره چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،
ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه
فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟
نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ
شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم
با تو دوستم مگه ماباهم دوست نیستیم؟ پس چرا
کسی حرفمو باور نمیکنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟
مگه اینطوری نمی شه باهات حرف
زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،
محبوب ترین مخلوق من... چه زود خاطراتش رو به ازای
بزرگ شدن فراموش میکنه...
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب
می کردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .
دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی ...
کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.
*داستان کلاس اولی باهوش*
یه پسر بچه کلاس اولی به معلمش میگه :
خانوم معلم من باید برم کلاس سوم
معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟
اونم میگه :
آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم.
توی زنگ تفریح معلمه به مدیر مدرسه موضوع رو میگه اونم خوشش میاد میگه بچه رو بیار تو دفتر من چند تا تست ازش بگیریم ببینیم چی میگه ، معلمه زنگ بعد پسره رو میبره تو دفتر بعد خانوم مدیره شروع میکنه به سوال کردن :
خوب پسرم بگو ببینم سه سه تا چند تا میشه اونم میگه:
نه تا
دوباره میپرسه نه هشت تا چند تا میشه اونم میگه :
هفتادو دو تا
همینجوری سوال میکنه و پسره همه رو جواب میده دیگه کف میکنه به معلمش میگه به نظر من این میتونه بره کلاس سوم
خانوم معلم هم میگه بزار حالا چند تا من سوال کنم،
میگه پسرم اون چیه که گاو چهار تا داره اما من دو تا دارم؟
مدیره ابروهاشو بالا میندازه که پسره جواب میده :
پا
دوباره خانوم معلمه میپرسه:
پسرم اون چیه که تو توی شلوارت داری اما من تو شلوارم ندارم
مدیره دهنش از تعجب باز میشه که پسره جواب میده :
جیب
دوباره خانوم معلمه سوال میکنه:
اون چه کاریه که مردها ایستاده انجام میدن اما زن ها نشسته و سگ ها روی سه پا
تا مدیره بیاد حرف بیاره وسط پسره جواب میده :
دست دادن
باز معلمه سوال میکنه :
بگو ببینم اون چیه که وقتی میره تو سفت و قرمزه اما وقتی میاد بیرون شل و چسبناک
مدیره با دهان باز از جاش بلند میشه که بگه این چه سوالیه که پسره میگه:
آدامس بادکنکی
دیگه مدیره طاقت نمیاره میگه :
بسه دیگه این بچه رو بزارید کلاس پنجم من خودم همه سوالهای شمارو غلط جواب دادم!
چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :
" نــــــــــــــــذار برم "
یعنـــــــی بــرم گــــردون
سفــــت بغلـــــم کـــن
...
ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و
بگــــــو :
"خدافــــظ و زهــــر مـــار
بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ
مگـــــه میـــذارم بــــری؟!!
مــــــگه الکیــــــــه!!
همه میگن
توش چی دیدی که عاشقش شدی؟؟
آخه اینم سواله که تو میپرسی؟
اگه قرار بود توام ببینی که
تو عاشقش میشدی...
.: Weblog Themes By Pichak :.